من و باباعلی دیشب تنها بودیم و فرصت رو غنیمت دونستیم و برای خرید وسیله ای که من لازم داشتم رفتیم جمهوری . برای اولین بار بود که به یه همچین جای شلوغی می رفتم . آخه جاهایی که یه بچه هفت ساله در حالت عادی حضور داره جاهای شلوغی نیستند . مدرسه ، کلاس موسیقی و زبان و استخر و ... جاهایی نیستند که شما بتونید در اونها "مردم" واقعی رو ببینید و این مواجه شدن با مردم واقعی برای من همیشه جالب بوده و هست . البته دیروز این "مردم واقعی" سنگ تموم گذاشتند و انگار قرار بود در همون دو ساعتی که ما پیاده روهای جمهوری رو متر می کنیم و مغازه های جور و واجور و خوبش رو می بینیم همه جور اتفاقی بیفته :

- از بغل یه پیرمرد ژنده پوش کلاه به سر رد می شدیم که یهویی شروع کرد به فریاد کشیدن سر یه جوون ۱۶ ساله و یه چیزایی بهش گفت که من نفهمیدم (فحش ناموسی!). بعد دست کرد توی ساکی که رو دوشش بود و چاقویی رو در آورد و فریاد زنان ادامه داد : "می زنم !!!"

- (در حالی که هم ترسیده بودم و هم برام جالب بود پرسیدم) : این چرا اینجوری می کنه ؟!

- قاطی کرده عزیزم چیزی نیست . ما باید از اینجا دور شیم !

- نه ! بیا بریم ببینیم چی میشه . آخه چی شد یهویی ؟!

(دو تا سرباز رفتند سمتشون و وضعیت رو کنترل کردند . اونها داشتند با هم حرف می زدند که باباعلی دستمو گرفت و برخلاف میل باطنیم از اونجا دور شدیم)

- هیچی عزیزم ! بعضی از آدم ها یهویی قاطی می کنند . ما که نمی دونیم قبلش چه اتفاقی افتاد پس نمی تونیم بگیم حق با کی بود (این بهترین فرصت بود تا به من یاد بده نباید وقتی همه داستان رو نمی دونم قضاوت کنم)

همونجور که از اونجا دور می شدیم و من داشتم پشت سرم رو نگاه می کردم تا باقی داستان رو ببینم یهویی دیدم جلوی پام ، وسط پیاده رو یه پیرمرد دیگه یه پتو پهن کرده و نشسته . شصت پا هم نداشت !!! و داشت یه جور عجیبی سرفه می کرد .

- این این وسط چیکار می کنه ؟ چرا پاش کنده شده ؟!

- (باباعلی که اصلن صحنه رو ندیده بود از روی حدسیاتش گفت) : حتمن گدا بوده ! (اون یادش رفت که نباید ندیده نظر بده!!!)

- دیدی چطوری سرفه می کرد ؟

- نه ! من اصلن ندیدمش ! پاش کنده شده بود یعنی چی ؟

- یعنی پا نداشت ! نه ! یعنی شصت پا نداشت ....

و ما از اونجا هم دور شدیم و همونطور که داشتیم دور می شدیم نظرم به یه آقایی جلب شد که لپ یه آقای دیگر رو گرفته بود و با صدای بلند بهش می گفت : "عشق منی"!!!!!!!! باباعلی صحنه رو ندیده بود ولی از پشت سرش صدا رو شنیده بود :

- من : ببینم چرا اون بهش گفت عشق منی ؟!

- حتمن باهاش شوخی می کرده !!!

- آخه اون یکی از دستش ناراحت شد انگاری ! بهش اخم کرد !

- من که ندیدم ولی حتمن با هم شوخی داشتند دیگه ! (ترجیح داد بیشتر از اون وارد مقوله نشه!!)

همونطور که از اونها دور می شدیم دیدم یه مادر و دختر که شیکپوش هم بودند و دختره تقریبن هم سن و سال من بود پاش رفت رو پای مامانش و مامان جونش هم برگشت و چنان سیلی زد تو صورت بچه که صدای جیغش تا اون طرف خیابون رفت ! و من چشمام داشت از تعجب می زد بیرون ! دیگه طاقت نیاوردم و رو کردم به باباعلی و گفتم :

- ببین ! اینجا چرا آدماش فرق دارند ؟! اینا دیوونه اند ؟! یکی چاقو در میاره ! یکی لپ می کشه یکی وسط پیاده رو دراز کشیده و شصت نداره یکی چک میزنه زیر گوش بچه اش . اینا چرا این شکلی اند ؟

- به اینا میگن "مردم" عزیزم . مردم همه شون شبیه هم نیستند . هر کدومشون یه فرمی هستند و فربونش برم  امروز هم که ما همه فرم هاش رو قراره با هم ببینیم !

- پس چرا مردم سمت ما اینجوری نیستند ؟!

- اینا مردم سمت خاصی نستند چون ممکنه از هر جای شهر اینجا جمع شده باشند . مثل ما که از اون طرف شهر اومدیم . در ضمن سمت ما خلوته . اگه مردم سمت ما هم همه شون با هم بیان بیرون ترکیبشون یه چیزی تو همین مایه ها است !

خلاصه اینکه دیشب برای من کلی خاطره شد . خریدمون رو انجام دادیم . کلی پیاده روی کردیم و از همه مهمتر من "مردم" رو دیدم . در مجموع از جمهوری و مغازه هاش خیلی خوشم اومد . به خصوص اینکه مغازه هایی داشت که من باهاشون زیاد سر و کار خواهم داشت .

پ . ن : باباعلی وقتی قیافه من و میزان تعجبم رو از دیدن "مردم" دید یاد داستان بودا افتاد .