دوشنبه ۲۵ شهريور ۹۲

يك هفته ديگه به انتهاي تابستون مونده و من قراره رسمن برم كلاس دوم . همكارهاي باباعلي مي گن بچه هاشون از اينكه دارند يك سال بزرگتر مي شند خوشحال هستند و در پوست خودشون نمي گنجند . اما ...

موقعیت : دم در مدرسه مون . مامان شيدا رفته تا يونيفرم کلاس دومم رو بگيره . ما توي ماشين منتظرشیم . باباعلي پشت فرمونه و من هم پريدم تو بغلش . چشمش افتاد به ساختمون مدرسه و مطلب بالا به ذهنش رسيد . خواست با سوالی نظر من رو هم بدونه :

- خوشحالي از اينكه مي ري كلاس دوم نه ؟

- نه !!!!!

- چرا ؟!!!!!! مگه ميشه ؟! همه بچه ها از اينكه يك سال بزرگتر ميشن خوشحالند ولي تو نيستي ؟!!

- براي اينكه من بچگي هام رو دوست دارم . دوست دارم با شورت جلوي دوربين وايسم و شعر "آقا پوليش مهلبون" (آقا پليس مهربون) رو بخونم (اشاره به خاطره ای در سه سالگیش که مستند شده و هر وقت می بینیم کلی می خندیم)

دوست دارم به فيلمبردار بگم "منو ببل عقب ! اينقد كه بخولم به ديوال" (اشاره به زوم دور و نزدیک دوربين در همون خاطره قبلی)

دوست دارم توي آسانسور چمباتمه بزنم و از خستگي چورتم بگيره و تو ازم فيلم بگيري و بخنديم . من بچگي هام رو دوست دارم . دوست ندارم تموم بشه !!!!!!!!!!!!!(اشاره به یه فیلم از سال ۸۸ خودش که توی آسانسور نتونست از همکف تا واحدمون رو طاقت بیاره و کف آسانسور نشسته بود و چورتش گرفته بود)

- (در حالي كه از اين جواب عجيب و سريع من متعجب شده بود با آميخته اي از ناراحتي و خوشحالي بهم گفت) : مي توني تا هر وقت كه بخواي حفظش كني و نگهش داري عزيزم . از اينجا به بعد ديگه بهش ميگن "كودك درون" . و خيلي خوبه كه اينقدر دوسش داري (و بعدش فضا رو عوض كرد و كلي حرف خنده دار زديم و خنديديم)

پ. ن (باباعلي) : چند وقتي از وبلاگ مرخصي گرفته بودم . حالا تو پست بعدی میگم علتش چی بود ولي گمونم مرخصیم تموم شد !  خودتون رو برای یه پست طولانی و حوصله سر بر آماده کنید