نمایشگاه بین المللی! کتاب یا ... ؟!


دیروز روزی بود که من باید وسط ظهر می رفتم کلاس جبرانی موسیقی تا ساعت 2 و چون مامان شیدا نمیتونست باهام بیاد ، برای اولین بار با باباعلی رفتم کلاس و چون بعدش اون دیگه نمی تونست برگرده سر کار تصمیم گرفت این وقت اضافی رو با رفتن به نمایشگاه کتاب پر کنه ...خلاصه بعد از کلاس ما رفتیم به سمت نمایشگاه که من وسطای راه خوابم برد و اینجاهاش رو یادم نمیاد ولی باباعلی میگه با هر مشکلی بود رسیدیم مصلا یعنی محل نمایشگاه که دیدیم تا شعاع پنج کیلومتری هیچ جای پارکی نیست ...حدود یک ساعت به دور زدن خیابونا مشغول بودیم . جالب اینکه اکثر خیابونای اطراف هم پارک ممنوع و حمل با جرثقیل بود یعنی اگه پارک می کردیم پلیسا ماشینمونو می بردند !!! سر آخر هم مجبور شدیم یکی از همین جاها پارک کنیم یعنی وسط خیابون پاکستان که من از خواب بیدارشدم و از اون به بعد این اتفاقات افتاد :
یه در نمایشگاه یک کیلومتر بالاتر از جای پارک ما بود و یه در دیگش یک کیلومتر پایین تر بنابراین ما راهپیمایی مون رو به سمت درب پایینی شروع کردیم و رفتیم تو نمایشگاه بی در و پیکری که نقشه و راهنمایی هم نداشت ولی گشت ارشاد بد حجابی داشت !...تو نگو ! این غرفه کودکان نزدیک در بالاییه بوده بنابراین ما زیر آفتاب 2 کیلومتر دیگه هم راهپیمایی کردیم و من هم فقط چند ثانیه بغل بابام بودم و خیلی پسر خوبی بودم ! یه استراحت کوتاهی هم کردیم و راه افتادیم تا رسیدیم به غرفه کودکان که عکسش رو می بینین ... اینهمه زحمت به خاطر اینی که تو عکس میبینین ...جالبه نه ؟ با هر بدبختی بود چند تا کتاب خریدیم ، جالب اینجا بود که من بچه یا این سن کمم دنبال جایی تو نمایشگاه میگشتم که بتونم کتابایی رو که خریدم بخونم ! و همش به باباعلی میگفتم بیا رو همین چمنا بشینیم کتابا رو بخونیم اونوقت مسئولین برگزاری ، نمایشگاه بین المللی ! رو مثل قرارگاه خاتم الانبیا ! برگزار کرده بودند ...بگذریم بعد از کلی راهپیمایی مجددا برگشتیم تو ماشین ...اینجا بود که من این جمله تاریخی رو گفتم : "دیگه برنمی گردیم نمایشگاه کتاب" احتمالا منظورم این بود که دیگه نمایشگاه کتاب نمیریم ! اصلا معنی نداره وقتی می تونیم کتابمون رو از کتابفروشی تهیه کنیم بریم تو غرفه های نمایشگاه کنسرو شیم !

راستی بابام میگه مردمی که سرانه مطالعه شون بین 2 تا 5 دقیقه در روزه به دلایل زیر ممکنه بیان نمایشگاه کتاب :
1- کم عقلی و بی فکری
2- علاقمندی بی حد و اندازه به جاهای شلوغ
3- کمبود شدید مراکز تفریحی (خیلیا با گاز پیکنیکی و غذا میان نمایشگاه کتاب !)
4- عشق به هرگونه تخفیف ...حالا مهم نیست جنس چی باشه یا بابت این تخفیف چقدر جریمه پارک ممنوع و حمل جرثقیل بدن !
5- .... این مورد چون در گروه سنی من نیست بابام نگفت و گفت که بعدا دلیل پنجم رو بهم میگه !
6- چند درصد جزئی هم واقعا عشق کتاب هستند .

روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .