روزنوشت
طبق معمول باز هم 48 ساعت های مجردی ما شروع شد و من و باباعلی از پنجشنبه تا صبح امروز رو باهم بودیم . با وجود انتخاب ساز و استاد هنوز موفق به دیدار با استاد نشده بودیم و باهاشون صحبتی نداشتیم بنابراین پنجشنبه صبح با باباعلی رفتیم آموزشگاه تا هم آخرین جلسه های کلاس موسیقیمون رو داشته باشیم و هم بتونیم خانم استاد رو ببینیم ... کلاسمون ساعت 12 تموم شد و قرار بود استاد ساعت 13 بیان آموزشگاه که بعد از یک ساعت انتظار اعلام کردند که هواپیماشون از آمریکا با تاخیر به تهران رسیده و توانایی حضور در آموزشگاه رو ندارند . حالا قرار شده روز یکشنبه بعد از کنسرت فارغ التحصیلی سری به استاد بزنیم و برای اولین بار ببینیمشون تا مشخص بشه آیا ایشون هم ما رو انتخاب می کنند یا نه ... کلاس پنجشنبه که تموم شد باباعلی یه صحبتی هم با خانم گلشنی داشت و ایشون بسیار اظهار رضایت کردند و ضمن تبریک به باباعلی در مورد من گفتند با وجودیکه در طول دوره شیطنت های پسرونه خودم رو داشتم ولی یکی از بهترین شاگردهاشون بودم و در زمینه موسیقی آینده روشنی در انتظارم خواهد بود ... خب این هم خودش خوبه . همین که آینده آدم در یک مورد هم مشخص و روشن باشه جای شکر داره . بعد از اینکه از آموزشگاه اومدیم بیرون رفتیم خونه تا به ناهارمون برسیم و حسابی هم رسیدیم . عصر هم برای شرکت در کلاس زبان راهی سعادت آباد شدیم و بعد از اون یکراست راه ازگل رو در پیش گرفتیم تا یه انرژی هم به بابابزرگمون بدیم ...

جمعه عصری برگشتیم سمت غرب و توی راه باباعلی به این فکر می کرد که توی چند وقت گذشته وقت نشده بریم پارک بنابراین سر اسبمون رو کج کردیم و به جای مستقیم رفتن به خونه ، رفتیم پارک پیامبر و من و چهار تا بچه دیگه خیلی سریع یه گروه تشکیل دادیم که شخصیت هاش از افراد زیر تشکیل می شدند : پروانه ، باربی ، اسپایدرمن ، بتمن و بروسلی(خودم) و دو ساعت تمام بازی کردیم تا با یکبار دشارژ و شارژ مجدد انرژی برای برنامه بسیار فشرده شنبه و یکشنبه ام آماده بشم ...
بعد از بازی و در حالیکه قرار بود دیگه بریم خونه !، سینما 5 بعدی نظرم رو جلب کرد و به دعوت من قرار شد دوتایی بریم سینمای وحشت 5 بعدی ... توی صف بودیم که دیدیم آقایی که داشت رد می شد یهویی به بچه جلوی صف بیسکویت و پفک داد (تو نگو ! بچه خودش بوده) من فکر کردم این آقا همینجوری داره خیرات میکنه و نذر پفک داره بنابراین با صدای بلند بهش گفتم : آقا منم میخوام !!! بیچاره سریع یه پفک از پلاستیکی که دستش بود در آورد و داد بهم ... باباعلی هم کلی خجالت که پسر جون این چه کاری بود و ...بعد از کلی تشکر خواست با آقای مهربون حساب کنه و ... که نوبتمون شد و رفتیم تو ...
یه دونه پفک خوردم و بعدش :
من دیگه نمی خورم !
چرا ؟!
آخه پفک برای بدن ضرر داره ... خوب نیست !!!
پس چرا گرفتی ؟ فقط میخواستی ما رو بی آبرو کنی پیش مردم ؟!
خب نمی دونستم که بابای اون دختره است !

خلاصه فیلم شروع شد و ابعاد مختلفش رو سرمون خراب شد . یه وقت داشتیم سقوط می کردیم ته دره و باد داشت میبردمون و یه وقت یارو تو فیلم عطسه می کرد آب دهنش می پاشید تو صورتت و ... در کل من در صحنه های زیادی از ترس دستم رو گرفته بودم جلوی عینک سه بعدی و از این بعد آب پاشیش هم زیاد خوشم نیومد ... فیلم که تموم شد ضمن اینکه به یه اسباب بازی فروشی سری زدیم و من یه اژدهای کوچولو خریدم رفتیم خونه و خیلی سریع تکالیف زبانم رو انجام دادم و بعدش دوباره شام دوتایی رفتیم بیرون و اومدیم خونه گرفتیم خوابیدیم تا برسیم به اول هفته شلوغ پلوغمون
و اما برنامه های فشرده شنبه و یکشنبه من :
شنبه : به همراه ۴ تا از نخبه های کلاسمون برای اجرای مشترک در کنسرت پایان دوره یکی دیگه از کلاس ها دعوت شدیم و باید بریم آموزشگاه . باید ساعت 10 اونجا باشم و فکر کنم ساعت 12 کنسرتشون برگزار میشه و قراره باس و سوپرانوی آهنگ ها با من باشه ...در ضمن باباعلی نمیتونه در این کنسرت همراه ما باشه و من با مامان شیدا میریم (واکنش من : خب این که مشکلی نیست ! مامان شیدا برات تعریف میکنه!!!)
یکشنبه :
صبح : برخلاف تصور من برنامه جشن سال نوی مدرسه مون قراره صبح یکشنبه برگزار بشه پس صبح یکشنبه من مدرسه خواهم بود و اونجا اجرای برنامه خواهیم داشت .
بعد از ظهر : بعد از اجرای برنامه های مدرسه برای اجرای کنسرت فارغ التحصیلیمون راهی آموزشگاه میشم این کنسرت ساعت 15:30 انجام میشه و من از ساعت 1:30 برای تمرین باید آموزشگاه حضور داشته باشم .
عصر : بعد از اجرای کنسرت قراره برای امتحان پایان ترم زبان برم آموزشگاه سیمین ...
فکر می کنم برنامه روز یکشنبه ام کمی فشرده شده . همچین برنامه فشرده ای تو عمرم نداشتم پس استدعا دارم در دعاهاتون یه کوچولو هم یاد من باشید ...
پ.ن : دوشنبه رو دوست دارم چون از اون به بعد تا آخر تعطیلات نوروز دیگه راحت راحت میشم و میتونم فقط به تفریح فکر کنم .
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .