هفته بیجار !
وقتی همه چی میپیچه به هم و ذهن آدم درگیر چیزهای بد زندگی میشه مدتی زمان میبره تا برگرده به حالت اولش . عرض کنم که ... الان برگشته ! تو مدتی که گذشت خب اتفاقات زیادی افتاد . البته به طور کلی آدم نمی دونه که چقدر از این موارد رو باید بنویسه که بقیه از خوندنش خسته نشن و در ضمن کمی هم آموزنده باشه . در هر صورت باباعلی یه سری سرفصل از اتفاقات مهمی که افتاد رو می نویسه شاید هر کدومشون در آینده تبدیل شدند به یک پست شاید هم نه !
1- یکی از شبهایی که باباعلی بیمارستان پیش پدرش بود (بیست و هشتم مهرماه) ما دعوت بودیم به تولد آریا . با اصرار باباعلی من و مامان شیدا رفتیم تولد . جاتون خالی خیلی خوش گذشت . بساط نقاشی روی صورت هم طبق معمول برقرار بود و من باز هم شدم بتمن . اصلا من عاشق این موارد استثنا هستم که میشه قوانین رو هر از گاهی تغییر داد . وقتی با بچه های پارس دور هم جمع میشیم واقعا جمعمون دیدنیه . اینقدر کالری و آتیش میسوزونیم که آخر شب همین که سوار ماشین میشیم مثل عروسکی که باطری تموم کرده باشه خاموش میشیم .
2- هفتم آبان تولد مامان شیدا بود . صبح اول وقت بهش تبریک گفتم ولی هنوز تولد نگرفتیم . هر سال اون و خاله الهه با هم تولد می گیرند که امسال کسرا هم به جمع آبانی ها اضافه شده ولی تولدشون با تاخیر برگزار میشه .
3- کسرا به دلیل بالا بودن زردی راهی بیمارستان شد . البته خود من هم این مشکل رو داشتم و تو یکی از پست های روزهای اول زندگیم هم ذکر شده و چیز مهمی نیست ولی همین یکی دو شب بیمارستان موندن نوزاد هم خودش کلی برای پدر و مادر ناراحت کننده است دیگه ...
4- دیروز اولین جلسه باله رو هم رفتیم و من نشون دادم که باله رو هم مثل کلاس های دیگه دوسسسسسسسسسسسست دارم . وقتی اومدیم خونه حرکاتی که همین روز اول یاد گرفته بودم و شبیه ژیمناستیک بود رو به ترتیب اجرا می کردم و سر آخر هم یه پاباز 180 اجرا کردم که باباعلی اولش تعجب کرد و سریع بلندم کرد و بهم تذکر داد که حرکات اینجوری رو باید با بدن گرم انجام بدم . البته بدن من هنوز گرم بود . خلاصه این کلاس منجر به یه سری تغییرات در میزان تحرک من شد که تو شماره 5 میگم .
5- دیشب خاله الهه با عمورضا رفته بودند بیمارستان که به کسرا شیر بدند . باقی فامیل هم خونه ما بودند و اونها بعد از اینکه کارشون تموم شد به ما ملحق شدند . باباعلی یکی دو تا کارتون آورده بود و با دایی آراد سه تایی رفتیم اتاق که ببینیم . غذای من رو هم توی سینی آورده بودند اونجا که باباعلی شروع کرد به ناخنک زدن و جنگ شروع شد . با آخرین قوا پریدم روش و کاهو رو که تا نزدیک دهنش هم برده بود از دستش گرفتم که رفت سروقت غذا ، اون رو گرفتم لیوان آبمیوه رو برداشت . این حرکات چنان سریع اتفاق افتاد که هر سه تایی می خندیدیم ولی جنگ ادامه داشت . تو یه صحنه من پریدم رو کولش و کاهو رو از دستش درآوردم ولی تعادل خودم هم به هم خورد و سقوط کردم ولی چیزیم نشد . اینقدر جنگ جذابی بود که بیخیال کارتون شدیم . در آخر کار یه پر کاهو هم گیر باباعلی نیومد . البته اگه بهم می گفت بهش می دادم ولی اون میخواست بدون اجازه غذام رو بگیره که اصلا غیرممکن بود !!! البته جنب و جوش من به همینجا ختم نشد و دایی آراد هم از ضربات من بی نصیب نموند و یه نیم ساعتی هم با اون سرشاخ بودم ...
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .