ملاقات با استاد (باباعلی و اتوبوس جهانگردی)
گفته بودم که بعد از کنسرت فارغ التحصیلی رفتیم تا با استادمون جلسه ای داشته باشیم و برای شروع کلاس های ساز هماهنگی های لازم رو انجام بدیم . بد نیست جریانش رو تعریف کنیم :
از قرار معلوم قبل از اینکه کنسرتمون شروع بشه باباعلی میره و طی ملاقاتی مقدماتی با استاد ویلن و پرزنت بنده به عنوان یه بچه کامل ، حرف گوش کن ، جدی و ... از ایشون دعوت می کنه که آموزش بنده رو قبول کنه . استاد هم که کوچکترین شاگردش هشت الی نه ساله بوده ضمن تعجب از انتخاب ما اعلام می کنه که تو کارش جدیه و این جدیت ممکنه مطابق روحیه یه بچه پنج و نیم ساله نباشه ... باباعلی هم بهش اطمینان میده که من یعنی پارسا بچه جدی هستم و اصلن در مورد فعالیت هام با استادم شوخی ندارم و چنینم و چنانم و اما...
کنسرت برگزار میشه و بعد از اون به دلیل جوی که در لحظه های پایانی کنسرت ایجاد میشه (و من آغازگر این جو بودم) شادی بیش از اندازه ای وجود بنده رو فرا گرفته بود جوری که کنترل من کمی مشکل شده بود ... گلوله شادی شده بودم ، یه ریز حرف میزدم و به زمین و زمان سلام می گفتم و میخندیدم ! و در این حال و هوا بودم که باباعلی اومد دنبالم که بریم پیش استاد ... قبل از وارد شدن به اتاق ایشون هم کلی با هم هماهنگ کردیم و قرار شد که من در اولین ملاقات با استادم جدی باشم و ... خلاصه رفتیم توی اتاق و من ضمن سلام و احوالپرسی نشستم روی صندلی و باباعلی مشغول صحبت شد ...
استاد رو کرد به من و گفت : پارسا جون میدونی که باید توی کار یادگیری موسیقی جدی باشی ؟
بله !
میتونی روزی یک ساعت تمرین کنی دیگه ؟!
بله میتونم !
آفرین ... و به صحبتش با باباعلی ادامه داد و داشت راجع به باقی موارد توضیح میداد که :
طی یک حرکت انتحاری رفتم بالای صندلی و ویلن خیالی رو گرفتم دستم و با دست دیگرم هم شروع کردم به کشیدن آرشه خیالی روی ویلن خیالی خودم !!!
برق از سر باباعلی پرید . با چشم هایی که داشت از تعجب از جاش در می اومد بهم نگاه کرد و زیر لب گفت : پارسا ... بیا پایین ! قبل از اینکه بیاییم کلی با هم صحبت کردیم ! ... اون صندلی کثیف میشه !
من با خونسردی : خب چیه ؟ مگه نگفتین باید روزی یک ساعت تمرین کنم ؟ دارم تمرین می کنم دیگه !!!
باباعلی با لبخندی زورکی و در حالی که صداش از لابلای دندوناش به زحمت شنیده میشد : عزیزم خیلی زود شروع کردی به تمرین ... بیا پایین لطفن !
سرتون رو درد نیارم ... من اومدم پایین و باقی صحبت ها سریع رد و بدل و قرار شد آخر هفته برای خرید ساز بریم آموزشگاه ... ولی باباعلی تا عمر داره این روز رو فراموش نمی کنه . روزی که من تمام تعاریفش از یه بچه جدی و آروم رو زیر سوال بردم . حالا خوبه استاد من رو درک کرد وگرنه باید از ترس مواجه شدن با یه بچه هایپر شرور قید استادی من رو میزد ... جالب تر اینکه من سالی یه بار شیطنتم گل می کنه اونهم جایی که نباید گل کنه ! البته باباعلی هم میدونه که همه اینها مربوط میشه به روز کنسرت پایانی و شرایط روحی ما در آهنگ پایانیش ... پستی که به دلیل در دست نبودن عکس هاش یک ماه دیگه آماده میشه .
به هر حال ما روز پنجشنبه دوباره رفتیم آموزشگاه و استاد ، ویلن رو بر اساس سایز بدنمون بررسی کرد و به این ترتیب صاحب یک ویلن در کوچک ترین سایزش یعنی یک هشتم شدیم . سازی که باباعلی بعد از به دست گرفتن تنش لرزید ... چون اصلن صداش در نمی اومد ! ولی من عین خیالم هم نبود و از داشتنش کلی هم خوشحال بودم .
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .