دیدین برگشتم ؟!

خب . من دوباره عکس ها رو تو یه جای جدید آپلود کردم و برگشتم ! بالاخره یا من از رو میرم یا شبکه بی در و پیکر (یا به عبارتی پر در و پیکر) اینترنت ایران ...
چهارشنبه هم دوباره رفتیم باشگاه و همون سواری و این حرف ها تکرار شد . فقط یه عکس داشتم که اسبم توش یه جوری افتاده گفتم بد نیست ببینید . شما فیگور اسب و نگاهش تو دوربین رو داشته باشید ! زبون بسته خسته خسته است ها ! یه ریز سواری داده ، اینقدر هم گشنه اش بود به زور از روی علف ها جمعش کردم !
+ نوشته شده در جمعه ۱۷ تیر ۱۳۹۰ ساعت 10:24 توسط تا وقتی یاد بگیره خودش بنویسه پدرش
|
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .